ایوان ایلیچ در بستر مرگ است، به آنچه گذشت می اندیشد، اینکه زندگیش تباه شد، و می میرد .

خوب بیاید قبل از آنکه بزور به بستر مرگ برویم خودمان بصورت پایلوت به حال احتزاز بی افتیم، و مرور کنیم آنچه گذشت در تمام این سالهای طی شده :

ارزشهای مان چه بود ؟

چیزهای که دوستشان داشتیم؟

به دوست داشتنی هایمان ارزش نهادیم ؟

بازی هایمان راکردیم ؟دورهایمان را زدیم ؟

و..

خیلی سوال ها را می توان به این لیست اضافه کرد، سوال های که اگر در آنهاتامل کنیم می تواند راه گشای ادامه مسیرمان باشد، مسیری که بزودی و آنجا که فکرش رانمیکنیم به پایان خواهد رسید، کُلُّ نَفْسٍ ذَآئِقَةُ الْمَوْتِ ؛ هرکسى مرگ را مى‏چشد.حالا که اینگونه است آیا نباید اهمیت آن بسیار بیشتر از آنی که امروز است باشد، نباید تبدیل به یک شاخص شود که همه روزه به آن سر بزنیم کارهایمان را بسنجیم وبا خود بگوییم آیا ارزشش راداشت در این عمر وانفسا؟

ما خواهیم مُرد بزودی زود ، پدرو مادرمان خواهند مُرد و تمام آنها که دوستشان داریم خواهر، برادر ، همسر ، فرزندان ، دوستان ، قهرمانانمان و حتی آنهایی که ازشان بدمان می آیید و از آنها متنفریم همه خواهند مُرد، فهم این داستان دنیایمان را تغییر خواهد داد و نگاهمان را متفاوت و اولویت هایمان را جابجا، برای ما حداقل دوآورده خواهد داشت : اول- با دانستن اولویت ها قدر داشته های عزیزمان را خواهیم دانست . دوم – با یادوری اینکه همه خواهند مُرد خود را آماده روزفراق می کنیم ، روزی که هیچکداممان نمی دانیم چه زمانی رخ می دهد، یادآوری یک مانور است یک مانور همه روزه برای روز موعد، باشد که آنروز در آن تلخ ترین سورپرایز عالم  در آن نفس های آخر با خود بگوییم : ارزشش را داشت .