پنجشنبه ساعت ۱۱ از تهران راه افتادم، به رفیقم در آبیک تماس گرفتم گفتم ناهار را برویم طالقان بخوریم، ساعت ۴ برگردیم سر خونه و زندگی مان، ساعت دو در یک چایخانه در طالقان نشستیم و ساعت سه حرکت، ساعت ۳:۳۰ بوران گرفت، جاده بسته شد و ما ماندیم در طالقان، شب را خانه ای اجاره کردیم و جایی گیر شدیم، صبح برفی که ۳۰ سانت می شد را از روی ماشین پاک کردیم، حرکت به سمت خانه و زندگی، 
برنامه ما این بود که چهارخانه باشیم، نه، ساعت پنج نه،  ساعت ۶، اما فردایش ساعت ۱۱ خانه بودیم با هزار سلام و صلوات و ترس و استرس از اینکه زنجیر چرخ تهیه کردیم همانجا، تا اینکه در های ماشین یخ زده بود با آب گرم بازش کردیم و نکند برف دوباره بوران بگیرد نکند دوباره ماندگار شویم و هزار نکند و بکند و اما و اگر، در راه هف هشتایی ماشین را دیدیم که شب را در برف کنار جاده برف گیر شده بودند، سرنشین های شان مهمان هلال احمر، یکی دوتا هم چپ شده، ما رسیدیم با حدود ۱۸ ساعت تاخیر و خرجی حدود ۳۰۰ هزار تومان بابت خورد و خوراک و تهیه خانه و زنجیر چرخ ، می توانستیم در برف گیر کنیم، چپ کنیم و یا دو سه روز دیگر ماندگار شویم، این همین خود ما هستیم، موجودات عاجزکه از دو ساعت بعد مان خبر نداریم بعد نگران بازنشستگی مان در سی سال دیگر هستیم، نگران ازدواج بچه ها در بیست سال دیگر نگران اخراج نشدن از کار در ده سال دیگر، نگران کار بعد از سربازی و هزار و یک نگرانی دیگر برای روزها و سالها ساعت هایی که نیامده اند و ما هیچ از آنها نمی دانیم؛ هیچ هیچ هیچ ،اما سخت مضطرب و پر استرس هستیم که چه می شود که چه بلایی سرمان می‌آید و جالب که این داستان را همه مان می دانیم این بی خبر بودن از آینده اما باز درگیرش هستیم اگر لحظه‌ای بایستیم و به آنچه در حال اتفاق می‌افتد نگاه کنیم و سعی کنیم همانطور که هست بپذیرمش، زندگی های مان راحت ترمی‌شود، آرام‌تر می‌شویم مصمم‌تر به امروزمان که خوب می گذرد، این گذر زندگی، فهم این رنج بزرگ، فهم اینکه زندگی بیشترش رنج است و آن وسط ها قرار است یک لذت و شادی هم باشد، می تواند زندگی مان را دگرگون کند، این که رنج را قبول کنیم که سهم زیادی از زندگی را مالک است همین قبول کردن رنج راه حل های بسیار زیادی را در پیش پای مان می گذارد، که نتیجه اش التیام دردهایمان است و تسلای روحمان.